محل تبلیغات شما



تو این حال و هوا و اسفند کرونایی دوباره رو اوردم به وبلاگ نویسی. البته هنوز سرکار میرم ولی عید اسال رو کاملا تعطیل هستم و خونه م.

دیروز امیرعلی د اومده بود مطب. شیش ساله، بسیار مودب، باهوش و با نمک. حین کار میگه بهم خانوم دکتر ممنون که دندونامو درست میکنی! الهی فدات شم چقد با شعوری تو آخه. کاغذ کاربن گذاشتم میگم بجو میگه این چیه میگم آدامسه. میگه میخوام بترمش! حین کار به مامانش گفت برام بستنی میخری؟ گفتش اگه خانوم دکتر اجازه بده،آره؛ دو دقیقه بعد به مامانش میگه میشه شما بری بیرون؟ من اینجا راحتم! همین که مامانش از دیدش خارج شد به من میگه خانوم دکتر اجازه میدی مامانم برام بستنی بخره؟!

مهدی هم که داستان دارم باهاش یه بار فقط نشست اونم درد داشت و وسطش خوابش برد. حالا این بار باباش بغلش کرد که بخوابه بتونم کار کنم. بهش میگه بخواب دیگه پسرم. مهدی میگه: نمیشه بابا، آخه من دیر خوابم میبره!

آقای طا برام یه جعبه شیرینی اورد. یعنی ماجرا از اونجایی شروع شد که گفت رفتم به دوستم که قنادی داره گفتم میرم دندونپزشکی پیش یه خانوم دکتری که حتی بچه هایی که بهشونگفتن برن اتاق عمل با بی هوشی کار بشه هم میشونه و میبینه. آقاهه یه جعبه شیرینی داد برای شما گفت پس از طرف من اینو بده بهش ولی من نیوردم براتون بردم خونه همه شو خودم خوردم! منم گفتم پس جریمه داره باید برید برام شیرینی بخرید بیارید. اونم رفت خرید اورد!

همینا یادمه فعلا. حالا یادم اومد میام باز مینویسم!


اینا یه خانواده بودن. چهارتا خواهر و برادر قد و نیم قد. فاطمه ی دوازده ساله با چادر مشکی و حسابی محجبه که محدثه ی شیش ماهه رو داده بودن بغلش! وقتی آقای دکتر میخواست براش کار کنه کلی خجالت کشیده بود و بهش برخورده بود که چرا دکتر رو سرم دست کشیده!

عباس ده ساله که پسر من بود. ازم پرسید آمپول میزنی؟ گفتم نه. پرسید: پس چرا قبلا که رفته بودم دندون پزشکی برام آمپول زده بود؟ منم گفتم خب لابد گریه کردی خواسته تنبیه ت کنه. یه نگاه مغرور به من کرد و گفت: " نه بابا، من از اون مَرداش نیستم!"

زهرا چهارساله بود. ریزه میزه با موهای فرفری قهوه ای. اولش فکر میکردم قراره خیلی انرژی بگیره اما همون روز اول یه جوری خودشو تو دلم جا کرد که روز دوم بهش گفتم میای دختر من بشی؟ گفت: " میخواما، مامانم نمیذاره!" یه بارم گفتم عباس رو چرا نیاوردین که گفت: منو زده بود مامانم گفت تنبیه میشی نمیبریمت دندون پزشکی!

خانواده ی دوم اما دیروز اومده بودن. سه تفنگدار! هادی و مهدی که دو قلو بودن و چهارساله. با داداش بزرگشون امیرعلیِ هفت ساله. امیر علی یه پیکسل سردار سلیمانی زده بود به لباسش و خیلی محجوب و موقر نشست کار انجام دادم و تموم. هادی هم نشست اما مهدی. لباشو به زوری رو هم بسته بود و چشاشو هم بسته بود و هیچکدومو باز نمیکرد. باباش گفت بذار کارتو انجام بدن بریم جایزه بخریم پفک میخوای یا لِگو؟ یواشی گفت لگو. هر چی تلاش کردم و حرف زدم قانع نشد. بلند شد از یونین و رفت تو راهرو. باباش بهش گفت بیا دندوناتو درست کن که بتونی غذا بخوری. جواب داد: "لِگو که غذا نیست!"

 

پیام اخلاقی یک: یه جوری با مریضاتون رفتار کنین و دوستون بدارند که تنبیه شون دندون پزشکی نرفتن باشه!

پیام اخلاقی دو: لگو که غذا نیست!


نرگس و همسرش از دیروز مهمون ما هستن. همسرش مسابقه ماساژ داره و خودش هم اومده همراش. میخوان برای عروسیشون خرید کنن.

دیروز مطب بودم.

-بازم کار خانم "با" به گیر و گره خورده. تراش روکش دادم و الهی شکر خیلی خوب بود. روکش موقت براش چسبوندم ولی همرنگ دندونش نمیشه هر کار کردم. الانم زنگ زد که چسبش افتاده باید برم فردا مطب با زی او ای بچسبونم واسش. فوقش فرق میکنه رنگش دیگه.

- خانم آقای دکتر اومده بود که تراش روکش دادم قالب گرفتم. کار حانوم "رم" هم مثل همیشه به سادگی پیش رفت.  خانوم بی صدا و مظلومی که نه برای معطلموندنش سر کسی داد میزنه. نه برای پول بنده ی خدا چیزی میگه. خانوم "تو" اومده بود دندونشو ترمیم کنه ولی پوسیدگی رو که برداشتم پالپ(عصب دندون) رو میدیدم. می شد بازش نکنم اما برای گیر ترمیم احتیاج به گیر از داخل کانال داشتم. بهش میگفتن باید خیلی منتظر بمونی می گفت ایرادی نداره کار این خانوم دکتر خوبه اخلاقش هم خوبه هر چی لازم باشه منتظر میمونم. منو میگی؟ 

-چهارشنبه از مطب دکتر رضایی زنگ زدن گفتن یه کودک وقت دادیم بیا ببینش. رفتم النای شیش ساله رو دیدم. از اول تا آخرش حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. بدون گریه و بداخلاقی نشست اما یه کلمه هم حرف نزد. با بستن پلکاش فقط جواب سوالامو با آره و نه می داد. باباش گفت خیلی خجالتیه. بچه ی خوبی بود. برای فردا دوباره بهش وقت دادن برای یه دندون دیگه ش.

 

-یادم باشه: برای مریضی که شبش میخواد بره مهمونی تراش زیریا ندم که نخوام روکش موقت بدم!


دوازده هفته بود که شروع کرده بودم به خوندن برای امتحان تخصص که احساس کردم خوندنش بی فایده ست و تاثیری تو زندگیم نداره شاید. گذاشتمش کنار. امروز روز دومیه که گذاشتم کنار. ته دلم هنوز قیلی ویلی میره که بخونم. کتابام دارن بهم چشمک میزنن. دلم برای خوندن میره. ولی آیا می ارزه به سختی های راه و تحمل استرسش؟ نکنه تا آخر عمرم همینطوری بمونم و هی دلم ضعف بره برای درس خوندن؟ چیکار کنم؟ خدایا دلمو به نقطه ی رشدم متمایل و علاقه مند کن و اگه راهی رو انتخاب کردم دلمو به اون راه راضی و آروم کن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها